همه چیز در تاریکی و وهم آغاز میشود. همان ثانیههای اول که وارد سالن میشویم رعب و وحشت را در فضا با موسیقی در جریان، حس میکنیم. نور، لباسها، چهرهپردازی، و باز موسیقی، حرکات بدن و فرمها طوری مناسب چفت و بست شدهاند که اگر فضا را با این مولفهها، اکسپرسیونیسم بدانیم چیز دور از ذهنی نیست. مهرهها هنرمندانه کنار هم چیده شده، همه چیز نامنظم به نظر میرسد اما در عین حال نظم دارد. منفک نیست و حس جداشدگی ندارد، تنها لایهای کنار زده میشود و لایه دیگری با داستانی متفاوت آغاز میشود. جهانها یکی پس از دیگری برای ما پرده برداری میشوند. هر آنچه که از این جهانها دستگیرمان میشود، کلیدهایی هستند برای بازگشایی درها و راهیابی به جهانها بعدی. دیالوگها به واقع طعم رنج دارند و غم. رنجی را با خود حمل میکنند که بخشی از آن ناشی از دوره فئودالیسم (ارباب-رعیتی) حاکم بر اروپا است که قدرت بین زمین داران بزرگ تقسیم میشود. و بخشی دیگر زندانیان و قربانیان که به اجبار باید نقشهایی را بپذیرند و نقش آفرینی کنند. از رنج گفتیم این جانمایه جدا ناشدنی زندگی انسان، به گونهای حروف به حروف برای بیننده هیجی میشود که آن را با تمام وجود حس میکنیم، گویی آن را در طول نمایش زندگی میکنیم.
این نمایش داستان یک جهان آشفته، حاصل از جنون دو بازمانده است. مرتضی اسماعیل کاشی طراح و کارگردان اثر میگوید: “تنها یک خط کلی از نمایش خودی و غیر خودی یا کله گردها و کله تیزها را از آن خود کردیم. چرا که اعتقاد من بر این است که فضای نمایشنامه به خودی خود مناسب جامعه و جهان امروز نیست.” نویسندگی اثر کار مشترک او و هاله مشتاقیان است که به گفته هاله مشتاقیان بیش از یک سال است روی آن وقت و انرژی صرف شده. میدانیم که پنجاه پنجاه حاصل زحمات یک مجموعه از هنرجویان است که یک پروژه کار کارگاهی را به صحنه بردهاند که الحق شایسته تحسیناند، چرا که خوب فرا گرفتهاند.
کل نمایش برای درگیر کردن عواطف و احساسات مخاطب است. به همین دلیل نمیتوان مرز مشخص و چهارچوب بسته شدهای در اجزا و عناصر نمایش پیدا کرد. این در همه بسترهای نمایش به چشم میآید.
از بین تمام عناصری که این نمایش را اینگونه جذاب و دیدنی کرده عنصر چهرهپردازی یکی از آنها است که توسط سارا اسکندری طراحی شده است. سارا اسکندری چهرهپرداز به نام در عرصه تئاتر است. او را عموما با چهره پردازیهای اغراق شده و حتی اکسپرسیونیسم میشناسند. چندی پیش با او به گفتگو نشستیم و درباره او و حرفهاش سوالاتی پرسیدیم.
از نوجوانی بود که سارا اسکندری کمکم علاقه به چهرهپردازی را در خود یافت. “عبدالحسین اسکندری” عموی او از هنرمندان و هنر دوستان بود که باعث شده بود او و خواهرانش در این فضای هنری قرار بگیرند. او سعی میکرد به چهرهپردازیهای بازیگران در تلویزیون و سینما توجه کند و با دیدن و توجه به هر آنچه که میدید علاقه و گرایشش به چهرهپردازی بیشتر میشد. هر از چندگاهی شیطنتهایی با لوازم آرایش مادر میکرد. تا اینکه نهال این علاقه کمکم رشد کرد و در حدود شانزده سالگی بستری فراهم شد تا بتواند در کلاسهای چهرهپردازی شرکت کند. اما برای شرکت در این کلاسها که توسط جلال معریان برگزار میشد در ابتدا با مخالفت پدر مواجه شد چرا که اعتقاد داشت چهرهپردازی همان آرایش کردن است (با تمام احترام به این صنف) و بین چهرهپردازی و آرایش تفاوت زیادی قائل نبود. اما در سال 71 او اولین کلاسهای آزاد چهرهپردازی را شرکت کرد.
او سالها بعد در کلاسهای چهرهپردازی سینما که برای رشتههای دیگر در دانشگاه تهران برگزار میشد شروع به آموختن کرد. اسکندری میگوید آن سالها رشته جداگانهای به نام چهرهپردازی وجود نداشت و به واسطه آشنایی که با اساتید مانند آقای کرم رضایی داشته توانسته از این کلاسها نهایت استفاده را ببرد.
بعد از گذراندن این کلاسها و آموختن از اساتید متفاوت به مرور در تئاتر شهر به عنوان دستیار مشغول به کار شد، در کنار خانم مهین میهن. هر چند آن روزها درآمد آنچنانی برای او نداشت. اما در کنار خانم میهن بسیار آموخت. یکی از اولین کارهایش که به عنوان طراح اتود چهرهپردازی آن را طرح زد همکاری آتیلا پسیانی بود. او در اینباره میگوید: “با تشویق و راهنماییهای خانم میهن طرح و اجرای نمایش “تبار خون” به عهده من گذاشته شد. دست من مدام میلرزید وقتی قرار بود چهرهپردازی رو انجام دهم. من هم کار طراحی را انجام دادم هم اجرا را. اما همه چیز به خوبی پیش رفت.”
او در ادامه اضافه میکند: “خیلی دوست دارم این نکته را به جوانان بگویم که من پله به پله در این حرفه رشد کردم. سالها آموختم، مشاهده کردم و از اساتیدم فرا گرفتم. به آنهایی که عجله دارند تا پلهها را چندتا یکی بالا بروند میگویم که باید در هر کاری ممارست و تلاش و پشتکار به خرج داد.”
مدیر روابط عمومی یا مدیر انقطاع؟
یادداشتی که پیش روی شما است بخشی از گفتگوی ما با سارا اسکندری است. داستان ازای ن قرار است، هنگامی که مشغول گفتگو با خانم اسکندری بودیم فردی نا به هنگام وارد گفتگو شد و خود را به عنوان مدیر روابط عمومی نمایش معرفی کرد. گفتگو را قطع کرد و معترض شد که با ایشان هماهنگیهای لازم صورت نگرفته است. اتفاق سادهای در حال وقوع بود، رسانهای با فردی که دانشی در زمینه خاصی دارد در حال گفتگو بود. اما جناب مدیر روابط عمومی آگاه نبودنشان از این مصاحبه را بهانهای برای دستآویز کردن گروه دلیچی قرار دادند. با توجه به اینکه خود ایشان قول قرار دیگری دادند اما خلف وعده کردند و هر بار این وعده به عقب افتاد، گفتگویی که قرار بود با گروه طراحی لباس نیز صورت پذیرد. سوالی کهای جا مطرح است این است که چرا چنین فردی به جای تسهیل ایجاد ارتباط باید سدی باشد میان ما و عوامل مجموعه؟ آیا مناسب این نبود که راه را برای ما هموار کنند و مصائب و مسائل را تقلیل کنند؟
حالا این ما هستیم که معترضیم جناب آقای روابط عمومی. شما علاوه برای نکه مانعی شدید برای مسئولیتی که به عهده دارید خلاف آن را عمل کردید. علاوه بر این شما به قول خود وفادار نبودید و با دلایل مهمل مانع گفتگو و حتی نشر آن شدید. شاید بیربط به این موضوع نباشد که پایان بند، این تکه شعر از برتولت برشت باشد:
اين را خوب میدانيم/ حتی نفرت از حقارت نيز/ آدم را سنگدل میکند./ حتی خشم بر نابرابری هم/ صدا را خشن میکند/ آخ، ما که خواستيم زمين را برای مهربانی مهيا کنيم/ خود نتوانستيم مهربان باشيم. اما شما وقتی به روزی رسيديد/ که انسان ياور انسان بود/ درباره ما با رأفت داوری کنيد.
من از وقتی یادم میاد همیشه یه دفتر طراحی و نقاشی داشتم چه وقتی بچه بودم چه وقتی الان که دفترم نرم افزارهای طراحیه. ما بین همه کلاس های تابستونی که می رفتم ورزش جای به خصوصی تو فعالیت های تفریحیم داشت. از ژیمناستیک گرفته تا شنا و الان هم که سنگنوردی جایگاه ویژه ای تو قلبم داره. علاقه به فشن و در کنار دنیای رنگ ها، استایل ها از چیزهای دیگه ای هست که دنبال کردنش برام لذت بخشه.
زیبا بود
ممنون از مجلهی خوبتون